پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا


گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس


من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید


پوشیده چند داریم این درد بی دوا را؟

تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟


مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده


کاول ندیده بودم پایان این بلا را

باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه


با نالهای خونین بفرستمی صبا را

چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می کن


مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا